خواب دیدم دیشب که مادرم در خانه را باز کرد و با آن چادر مشکی خودش به خانه آمد. یعنی در حیاط را باز کرد و من تنها سر و کمی پایین تر از آن را دیدم و فهمیدم که مادرم چادر مشکی خودش را به سر دارد و حالت به سر گرفتن چادرش مثل همیشه بود. با دست راستش آن را تا زیر لب پایینی آورده بود بالا. روز بود که مادرم آمده بود به خانه. در حیاط را که باز کرد، گفتم: سلام مامان. خوبی . چیزی نگفت. گفتم: آمدی دنبالم تا با هم برویم. این را که گفتم ، کمی ، خیلی کم مکث کردم و بعد گفتم: بدهی ندارم، الان آماده می شم میام.
آن مکث را برای این کردم که ببینم به کسی بدهی ندارم یا نه! که در خواب به نظرم آمد که ندارم. بعد انگار در حال نیم خیز کردن باشم، داشم آماده می شدم برای بلند شد که با مادرم بروم که دیدم رفت. نمی دانم چه شد و یکباره کجا رفت، اما رفت و بعد در همان خواب به این فکر کردم که شاید به کسی بدهی دارم و آن را نداده ام که مادرم مرا با خودش نبرد.
اولین شبی بود که بعد از رفتن مادر و پدرم دیر به خانه آمدم. ساعت یک نیمه شب بود. شب خوبی بود و با آن خواب خوبتر شد. از صبح که از خواب بیدار شده ام ، یکریز این فکر دست از سرم بر نمی دارد که آن بدهی چه چیز می تواند باشد. شاید من به انسان نه اما به خدا بدهکار باشم بابت روزه های خورده و نمازهای قضا شده این دوسال؟ نمی دانم! اما نه . این ها نباید باشد. این ها چیزی نیست که بدهکاری باشد. کار دیگری کرده ام و یادم نیست و از صیح یکریز دارم از خودم حساب می کشم تا همین الان که دارم این ها را می نویسم. تا همین الان که دارد باران می بارد.
آن چند لحظه خیز برداشتنم برای آماده شده، سبکترین احساسی بود که در این دو سال گذشته داشته ام. احساس بی وزن بودن و رها شدن از تمام تعلقات. شاید اگر دست می داد و می رفتم، کمی خانواده برای چند روزی پژمرده می شدند اما این احساس را هیچ چیز این روزها نمی تواند در من ایجاد کند که این خیز چند ثانیه ایی برای رفتن. حس خوبی بود که نشد که بشود. همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر